Alvart Torossian

جوراب شلواری

Adab School

City of Abadan

Today Abadanis

Upcoming Events 

 

زنگ تفریح تمام شد و ما هنوز غرق بازی چهار گوش بودیم. یکی از بازی های مورد علاقه ما دخترهای دبستان در زنگ تفریح، چون حتی در چند دقیقه هم می شد آن را بازی کرد . بخصوص در حیاط مدرسه ادب. کلیسا در حیاط مدرسه قرار داشت و چهار ستون بلند ناقوس خانه کلیسا، چهار گوش بزرگی را تشکیل می داد که جون می داد برای این بازی. یک نفر وسط می ایستاد و چهار نفر در چهارگوش باید سعی می کردند جای خود را با یکدیگر عوض کنند طوری که نفر وسط جای آن ها را نگیرد، وگرنه بازنده باید وسط قرار می گرفت. آن سال زمستان آبادان برعکس هر سال خیلی سرد بود. دخترهای همکلاسی اغلب جوراب های بلندی می پوشیدند که به شان می گفتند جوراب شلواری، با جنس کرک و نایلون کلفت به رنگ های مختلف . من اما آن روز جوراب کوتاه تنم بود و حسابی سردم شده بود؛ بخصوص توی صف، موقع کلاس رفتن .

 هیچ وقت دلم نمی آمد چیزی از مادرم بخواهم. می دانستم اگر هم پولی دستش باشد حتما برای موارد ضروری تر خرج می کند وگرنه مجبور نبودیم خیلی از روزها نان خالی بخوریم. بعد از این که مدتی بود کار خیاطی اش بیشتر تبدیل شده بود به پشت و رو کردن  یقه پیراهن و رفو کردن و کوتاه و بلند کردن لباس مردم و خرجی خانه را در نمی آورد، به پیشنهاد آشنایان در خانه یکی از کارمندان انگلیسی شرکت نفت به کار خانگی مشغول شده بود. کمی انگلیسی بلد بود که در سه کلاس درسی که  در روستاشان در چهارمحال خوانده بود یاد گرفته بود.ولی معلوم بود کار خانگی خیلی بیشتر خسته اش می کرد. هر روز ساعت پنج یا شش بعد از ظهر وقتی با چهره خسته به خانه برمی گشت می دویدم و زنبیلش را از دستش می گرفتم و خسته نباشی  می گفتم. همیشه با لبخند می گفت این خسته نباشید تو تمام خستگی منو از بین می بره. من اما زنبیل را نه تنها برای خوش آمد او بلکه برای دیدن چیزهایی که توش بود می گرفتم. گاهی یک مجله انگلیسی یا یک تقویم قدیمی یا پاکت کوچکی با چند بیسکوییت یا چند تکه لباس قدیمی توی زنبیل بود که مرا مشغول می کرد.

خانم تاملینسون را دیده بودم. برعکس تصور من موهای مشکی داشت با چشم های ریز مهربان. از رفتار مادرم در روزهایی که مدرسه تعطیل بود و مرا با خود به منزل خانم و آقای تاملینسون می برد می فهمیدم که زنی بسیار مقرراتی و منظم است. مادرم اجازه نمی داد به چیزی دست بزنم. قوطی خاصی بود که خانم تاملینسون در آن برای مادرم بیسکوییت یا شیرینی می گذاشت و من تنها اجازه داشتم از آن بخورم. اما دیدن منزل او در هر صورت برایم جالب بود. بوی خاصی می داد که بوی منزل ما نبود. یک جور بوی تمیزی زیاد. در پاک کردن قاشق چنگال ها و ظروف نقره با ماده خاصی که حسابی آن ها را برق می انداخت، یا دادن رخت های شسته از زنبیل برای پهن کردن روی بند، به مادرم کمک می کردم. هر روز هفته مخصوص کار خاصی بود که در برنامه برای مادرم نوشته شده بود. جارو و گردگیری اما هر روز جزو کار بود. بعضی روزها آقای تاملینسون برای خوردن ناهار به خانه می آمد و مادرم غذای او را که اغلب گوشت پخته و سیب زمینی آب پز بود گرم می کرد و ظرف فلزی روی آن می گذاشت تا در ساعت مقرر بیاید و بخورد. مادرم پس از این که خانم تاملینسون می آمد و با سرکشی به سوراخ سنبه ها از تکمیل کار مطمئن می شد، به خانه برمی گشت.

زنگ دیکته بود و من دیگر از گرفتن جایزه بابت ده تا بیستی که گرفته بودم مأیوس شده بودم. خانم آرگناز برای تشویق بچه ها قول داده بود که هرکس ده تا بیست بگیرد جایزه خواهد داشت. من اما دوازدهمین بیست را هم گرفته بودم. و او که می دانست وضعیت مالی ما نسبت به بچه های دیگر که اغلب پدران شان کارمند شرکت نفت بودند زمین تا آسمان فرق دارد، با تحسین به من نگاه می کرد و همیشه سؤالاتی برای عبرت گرفتن دیگران از من می پرسید. مثلا می پرسید برای یادگیری، چند بار لغات سخت درس را نوشته ام. اما من که دیکته را تنها با خواندن در خانه و سر کلاس یاد گرفته بودم می دانستم این سؤال نه برای شنیدن جواب واقعی بلکه برای رساندن یک پیام به بچه ها پرسیده می شود، پس می گفتم چهار بار. اما شرایط سخت تر وقتی بود که برای مقایسه می پرسید شما چند اطاق دارید. و من که به تازگی با برادران و خواهر و مادرم از دو اطاق مصادره ای سربازخانه های قدیمی هندی به یک اطاق منتقل شده بودیم، می گفتم دو اطاق، تا هم عزت نفسم را حفظ کنم و هم پیام معلم را که «ببینید شما که درخانه چنداطاق خوابه زندگی می کنید درس خواندن را از این دانش آموز یاد بگیرید» برسانم.

خانه های دوستانم را اغلب در جشن تولدها دیده بودم. دو تا از همکلاسی ها هم مرتب مرا به خانه شان دعوت می کردند و پدر و مادرشان از مادرم اجازه می گرفتند که گاهی چند روز در خانه شان بمانم. خیلی به من خوش می گذشت. در خانه ایرن همیشه بازی های خیلی جالبی بود. پازل های چند صدتایی قشنگ و ایروپولی و اسباب بازی های خارجی که در بازار کویتی یا فروشگاه های شرکت نفت پیدا می شد. خانه شان خیلی خیلی بزرگ بود. با چهار پنج اطاق، به جز مهمان خانه و آشپزخانه ای دوبرابر اطاق ما. گاهی با او به کلاس باله و استخر هم می رفتم .  فقط شب ها موقع خواب وقتی به یاد مادرم و خواهر برادرهام می افتادم گریه ام می گرفت و دلم برای آن ها تنگ می شد.

خانم آرگناز از پنجره ی رو به راه رو دیده شد. یکی از بچه ها گفت  مادر ورژ آمد. ورژ همکلاسی جدید ما بود که از ردی های پارسال بود. پسری بسیار تخس و شیطان بود که یک چشم نداشت، در واقع یک چشمش دوخته شده بود. چون خانم آرگناز هم یک چشمش مصنوعی بود بعضی از بچه ها با شیطنتی بی رحمانه در خفا مادر ورژ صداش می کردند. طبق معمول دست معلم ارمنی مان پر بود از دفترهای یک شکل صورتی که همه نایلون شده بودند. دفترهای ارمنی به علت این که خط حاشیه در سمت چپ دفتر داشتند  و از سمت چپ نوشته می شدند با دیگر دفترها متفاوت بودند. این دفترها با جلد محکم مقوایی با رنگ های ملایم صورتی، آبی، لیمویی و سبز روشن، با کادری چهارخطی در وسط جلد برای نوشتن اسم و فامیل و کلاس و موضوع دفتر، مخصوص زبان ارمنی چاپ می شدند. اول سال معلم معین می کرد که چه رنگی برای چه درسی است وآن ها را از جاهای خاص باید می خریدیم و گران تر بودند. دفتر درس های غیر ارمنی را از هرجا می توانستیم بخریم و به هر شکل جلد کنیم. بعضی ها با کاغذ کاهی قهوه ای جلد می کردند بعضی با نایلون و بعضی ها تا آخر مدرسه هم جلد نمی کردند. من از وقتی دفترهای جلد شده بعضی از بچه ها را دیدم که با کاغذ سفید و نایلون جلد می کردند خیلی خوشم آمد و از مادرم خواهش کردم به جای کاغذ کاهی که ارزان تر بود کاغذ سفید و نایلون برای جلد کردن بخرم. کادر مشخصات را هم با خودکار قرمز با دقت می کشیدم تا جوهر ندهد.

دفترهای صورتی دیکته ارمنی بین بچه ها پخش شد. من سیزدهمین بیست را هم گرفته بودم. خانم آرگناز بسته ای پوشیده با کاغذ کادو را هم از کیف بزرگش درآورد. دلم به تاپ تاپ افتاد. سعی کردم خودم را بی توجه نشان بدهم ولی تمام هوش و حواسم به بسته بود. آیا جایزه من بود؟ کلاس اول و دوم که شاگرد اول شده بودم یک کتاب جایزه گرفته بودم. جایزه کلاس اولم کتابی بود بسیار سنگین هم ازنظر وزن و هم محتوا در باره جانوران زیستگاه حیاط وحش ارمنستان! حسابی از جایزه ام دلخور بودم. فقط عکس هاش را می توانستم نگاه کنم. نمی فهمیدم چرا این کتاب را به من جایزه داده اند. جایزه کلاس دوم اما کتاب داستان های خرگوش در جنگل به زبان ارمنی بود. مثل همه کتاب های آن زمان فقط چند طراحی سیاه و سفید به عنوان تصویرگری کتاب داشت ولی من خیلی خوشم می آمد و تابستان تمام داستان هاش را با وجود این که سخت بود و بعضی کلماتش را نمی فهمیدم خواندم.

معلم شروع کرد به تعریف کردن از من، و دوباره مقایسه هایی برای توجه دادن دیگران به درس خواندن و از این حرف ها. قلبم حسابی می زد. خودم را محکم به صندلی چسباندم. مرا صدا زد که بروم پای تخته. توجه بیش از حد دیگران به خودم را دوست نداشتم و دلم می خواست زودتر حرف های معلم تمام شود و من با جایزه سر جام بنشینم. نفهمیدم معلم مان دیگر چه گفت ولی بالاخره کف زدن بچه ها به سخنرانی معلم پایان داد و من به دستور معلم کاغذ جایزه را باز کردم و چیزی را که در بسته بود دیدم. یک جوراب شلواری به رنگ آبی نفتی با بافت نقشدار! خیلی قشنگ بود و من همچنان به خاطر خوشحالی زیاد قلبم می زد که یکی از پسرهای کلاس پرید و مرا بوسید. صدای خنده و همهمه بچه ها بلند شد. نمی دانم خجالت از این کار غافلگیر کننده بود یا فشار تحمل توجه زیاد، یا واقعاً فقط از خوشحالی بی حدم بود که یک مرتبه زدم زیر گریه.

آن روز بچه ها مرتب از من می پرسیدند که چرا گریه کردم و آیا از جایزه ام خوشم نیامده؟ معلم هم کمی دلخور شد. هرچه گفتم خیلی خوشم آمده باورشان نشد.

زنگ بعدی تمام فکرم این بود که کی به خانه می رسم تا جایزه ام را به مادرم نشان دهم. عصر مرتب سر کوچه می رفتم تا آمدن مادرم را ببینم. بالاخره از دور دیدم و به طرفش دویدم. دستش را گرفتم و تا رسیدن به خانه، ماجرای جایزه ام را گفتم. بعد جایزه را به ش نشان دادم. مادرم که وقتی خوشحال بود چشم هاش به طرزی خیره کننده می درخشید گفت: چه خانم معلم خوبی دارید! و من که مثل همیشه با کمی ترس به رگ های برجسته دست هاش نگاه می کردم احساس کردم چه قدر خوشحالم و چه قدر مادرم را دوست دارم.

 

ابرهای خاطره: زادگاهم آبادان

آلوارت طروسیان

Help keep this site Alive  Thanks

Send us information or photos        Help